مجموعه فرهنگی امام صادق (ع) نهادیست مردمی. این مجموعه در سال ۱۳۶۴ شمسی، با ارشادات و راهنمایی های استاد علامه محمدرضا حکیمی و با اشراف و سرپرستی حجت‌الاسلام سید علی محمد حیدری، و با کوشش تنی چند از روحانیون ،پزشکان و پیشه وران تاسیس گردید. نهاد فوق مشتمل بر واحد های متعدّد فرهنگی، اجتماعی، کتابخانه، […]

سالی که بی تو گذشت!

نویسنده: حجت الاسلام حسین انصاری (مدیر بخش پژوهش مجموعه)
ارسال شده در تاریخ ۱۲ تیر ۱۳۹۴
در یادکرد نخستین سالگرد رحلت آیت الحق حاج سید جواد حیدری(ره)

یزد شهری است که عالمان بسیاری به خود دیده و در گذر سده های گذشته، فرزندان شایسته ای را در خدمت به دین و دانش دینی پرورانده است. بیشتر برآمدگان از این خطه و  پروریدگان در این سرزمین، به دو حوزۀ فقه و اخلاق -آن هم اخلاق عملی نه نظری- تعلق دارند و رشته های دیگر از دانش های اسلامی ، مانند فلسفه، منطق، عرفان، و تفسیر، در صد های کمتری را به خود اختصاص می دهد اگر چه در این رشته ها نیز نام آورانی دارد که آثار برجسته ای پدید آورده اند.[۱]  اخلاق عملی در حوزه یزد وامدار حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانی است و او را به حق باید سر حلقۀ اهل معرفت با ویژگی های متمایز و منحصر به فرد در حوزۀ یزد و به ویژه در دوران معاصر بر شمرد. تأثیر نفس و کلام حاج شیخ در تربیت شاگردان و تهذیب نفوس عامۀ مردم یزد، آشکارا به نظر می رسد و در لایه های سنتی جامعه به خوبی دیده می شود. حاج سید جواد آقا در بارۀ حاج شیخ می گفت که « خدا خواست که ما این سلمان عصر را ببینم و خیلی چیزها باورمان بیاید!» زهد و پارسایی و مردم گرایی و…خصلت هایی شایسته ای بود که داشت و او را شایستۀ محوریت می کرد و نقش ماندگاری به او می بخشید. در این میانه و در محدودۀ شاگردان رسمی حاج شیخ،و در اوج احترام و اقبال مردم به ایشان، حاج سید جواد آقا که آن روز سید روحانی جوانی بود به حلقۀ ارادتمندان و شاگردان شیخ پیوست. سید جواد حال و هوای دیگری داشت و حاج شیخ چشم و دل او را امین خود می دانست. شاگردان پیشین نیز خصوصی بودن شیخ را با او در می یافتند و گاهی برای درخواست امور معنوی و دشوار از محضر شیخ، از ایشان وساطت می طلبیدند. سید جواد از فرزندان حاج سید ابوالقاسم حیدری بود که همواره مورد لطف و محل توجه علمای نجف به ویژه حاج سید محمد کاظم یزدی (ره) بود و علاوه بر علوم رسمی در علوم غریبه نیز دستی داشت و از طهارت باطن برخوردار بود. درماندگان به طلب دعای خیر و تبرک گرفتن از او وثوق داشتند، و مردم را در حق او اعتقاد مبارکی بود. در تبلیغ شریعت و پاسخگویی به مسائل فقهی مردم و موعظه های تأثیرگذار توفیق فراوان داشت و در اخلاق نیکو، الگویی مثال زدنی بود. سید جواد آقا پسر بزرگ ایشان با همۀ کمالات خانوادگی که از پدر به ارث برده بود از نوجوانی و جوانی به شدت اهل رعایت و مراقبه بود و در سلوک اخلاقی و سیر معنوی، همت بلندی داشت. به گونه ای که در سال های مصاحبت و تلمذ معنویات در محضر حاج شیخ، به اندازۀ نیم قرن تجربه های معنوی و اخلاق آموخت و به کار گرفت. تا جایی که در همان ایام، مردم از او و یار و همراهش مرحوم آیت الله شیخ علی اکبر سعیدی، با عنوان فرزندان معنوی حاج شیخ نام می بردند. حاج سید جواد در آموختن و فرا گرفتن از استاد هیچ گاه کوتاهی نکرد و به دقت و وسواس در التزام حاج شیخ بود. از دلبستگی ها و وابستگی های روحی ایشان در بیش از شصت سال پس از وفات حاج شیخ بروز و ظهور می یافت به میزان ارتباط روحی و استفاده های او از استاد می شود پی برد. حاج سید جواد تا آخرین روزهای عمر، کمتر گفتار و ارشادی داشت که در آن یادی از استاد نکند و یا گوشه ای از کمالات او را باز نگوید، تا جایی که  برخی از جمله های حاج شیخ را – در مجالس عمومی و محافل خصوصی- عینا تکرار می کرد. عجیب آن که حاج شیخ برای همۀ سال های زندگی او حرف داشته است. در اواخر عمر شریف این جمله را مکرر به زبان می آورد که حاج شیخ می گفت «آدم که پیر می شود فقط به کار بهشت می آید!».

همسفر و هم رکاب استاد می شد و در راه تکلیف و تبلیغ پا بپای او قدم بر می داشت. بارها به اشاره استاد به راه های دور و نزدیک می رفت و هر چه گفته بود بی کم و کاست به انجام می رساند. گاه شوخ طبعی های شیرینی با استاد داشت که خستگی از خاطر حاج شیخ می زدود و نشانۀ نزدیکی فراوان وی با استاد بود که ذکر آن در بخش دیگری از این مقاله خواهد آمد.

حاج سید جواد آقا به درخواست حاج شیخ به اقامۀ نماز در مسجد برخوردار پرداخت و این مسجد مرکز و محوری برای معنویت و دینداری در شهر گشت و لحن گرم حاج سید جواد سال ها در فضای مسجد برخوردارطنین انداز بود ودل های مؤمنین را آرامش و صفا می بخشید.

آن چنان در تهذیب نفس کوشیده بود که با اقبال مردم و تمجید ها هیچ تغییری در حال و هوای روحی اش حاصل نمی شد. گاهی برای بیان بی توجهی خودش به شهرت و احترام، به جدیتی دیدنی می گفت «خدا رحمت کند استاد ما آیت الله حاج شیخ احمد علومی را. ایشان می فرمود حاضرم هشتاد سال نمازهایم را که با تانی و وقار و با آداب کامل مستحبی و تعقیبات تمام و کمال، در محراب خوانده ام با دو رکعت نماز یک باربر ساده فقیر معاوضه کنم که توی بازار و زیر بار، صدای اذان شنیده، دیر به مسجد رسیده، آستین هایش هنوز بالاست و یا الله می گوید که  به رکوع نماز جماعت برسد و بعد نماز هم بلافاصله باید به بارش برسد. و فکر می کنم هنوز من در این معامله خیلی سود کرده ام».

کتاب هایی که رفیقش بود

عادت داشته ام که هر گاه فرصتی دست داده است از برخی بزرگان، سؤال کرده ام که چه کتابی بر روح و روان آنان بیشترین تأثیر را داشته و یا با آن بیش تر زیسته اند. این سؤال به ظاهر ساده، به گمانم خیلی به شناخت شخصیت آنان و چگونگی شکل گیری آن کمک می کند و راهگشاست. هم چنان که برای روح های تشنه و ذهن های پرسان نیز درس آموزی و بهره ها دارد. برای همین جهت، وقتی از حاج سید جوادآقا پرسیدم که از کتاب های حدیث اهل بیت (ع) کدام یک بیش تر با شما رفیق و همراه بوده است؟ و از آن سود برده  اید؟ ایشان از تحف العقول ابن شعبه حرانی و ارشاد القلوب دیلمی نام برد و سپس افزود البته جلد اول ارشاد. می دانید که ارشاد دو جلد است و جلد اول در اخلاق و مواعظ و جلد دوم در تاریخ و فضائل معصوم (ع). از کتاب های دعا و زیارات پرسیدم که دو کتاب اقبال سید بن طاووس و مصباح کفعمی را از قدما و دو کتاب مفاتیح الجنان و مصابیح الجنان از معاصرین را ذکر کردند.

البته ایشان با کتاب های دیگری هم از کتب حدیث و اخلاق و دعا مأنوس بود. مانند مجموعه ورام که نام اصلی آن نزهه النواظر و تنبیه الخواطر است و کتابی به غایت نیک و پر فایده است. و مانند عده الداعی از این فهد حلی که بسیار با شگفتی از مؤلف بزرگوار آن یاد می کرد به گونه ای که گاه چشم های ایشان قدری باز و خیره می گشت و ابروها به بالا کشیده می شد و این ها از اجلال ابن فهد (ره) در نظر ایشان حکایت می کرد. با برخی از کتاب های اخلاق فیض کاشانی، آشنایی فراوان داشت و مؤلفش را گاه گاهی یاد می کرد و برخی اشعار او را نیز از حفظ می خواند. از شخ بهایی (ره) و مثنوی های وی بیشتر حفظ داشت و معلوم بود که با کتاب کشکول شیخ به خوبی آشنایی دارد. از اخلاقیات نراقی ها به ویژه نراقی پسر یعنی ملا احمد بسیار بهره برده بود.

عادت ایشان نبود که وقتی مطلبی را ذکر می کند از کتاب و یا مؤلف هم نام ببرد. نه به آن جهت که حق وی را نادیده بگیرد که ذاتا با خلق بزرگ او ناسازگاری داشت، بلکه این بدان جهت بود که نام کتاب و مؤلف بردن را یا به مصداق از مقدمه بگذر به شتاب/ تا که زودا رسی به اصل کتاب، اتلاف وقت مخاطب می دانست و یا گرفتار شدن به خودنمایی و فخر فروشی که یعنی من کتاب های بسیار خوانده ام و مؤلفین بزرگ را می شناسم. او اهل مواظبت بر نفس بود و از اموری که به این شائبه ها منجر شود به شدت پرهیز کاری می نمود.

ابهتی  شیرین داشت

یادت به خیر!

عابد شب، بذله گوی روز … (علی مدرسی)

آن بزرگمرد اگر همواره حزن معنوی داشت و چشمانش گاه و بیگاه اشکبار بود و دلی خائف و ترسان از قهر خداوند داشت ولی پیوسته در مواجهه با خلق خدا چهره ای متبسم و روحیه ای شادمان و مزاجی شوخ طبع داشت. شاید در اینجا بی فایده نباشد اگر پیش از هر سخنی، چند روایت از کافی کلینی آورده شود تا جایگاه این شوخ طبعی و شیرین زبانی و شادمانی معنوی برای خوانندگان معلوم گردد و بدانند که همیشه تلخ بودن، عبوس نشستن و غضبناکی با خلق خدا از شیوه های اولیای خدا و اهل معرفت الهی نیست.[۲]

عادتش این بود که وقتی حرف های سخت و اندوه با ر می گفت و درد های معنوی و کاستی های رفتاری را گوشزد می کرد بی درنگ روی سخنانش به ملاحت و شیرینی می گرایید و کام شنونده را به لبخند یا تبسمی تازه می کرد. گاهی در توصیه ها و نیز بر منبر می گفت که باید جدی و مسئولیت شناس بود اما «نباید روی خود را با سرکه شست!»

هم چنان که گاهی مستمع را می گریانید به همان قدرت نیز او را می خنداند. قصه های شیرین را بازگو می کرد و لطیفه هایی ظریف می گفت که اثر شادمانی را با جوهر تربیت همراه داشت. برای تجسم نادانی در هنگام غضب و خشم می گفت که مردی با برادر خود به دعوا بود و در میانۀ درگیری با برادرT به مادرش دشنام می داد. به او گفتند چه می گویی؟ مگر نه این که مادر او مادر تو نیز هست؟! گفت من سهم و قسمت او از مادر را دشنام می دهم!

می گفت که ملا نصر الدین در خواب دید کسی می خواهد به او مبلغی پول بدهد، ملا نمی گرفت و تقاضای اندکی بیشتر میکرد که از خواب بیدار شد. دید در دستش پولی نیست و همه ی مبلغ از دست اورفته است. دوباره چشمهایش را بست و خود را به خواب زد و دست دراز کرده می گفت همان مبلغ را بدهید قبول می کنم!

خداباور و خداترس

شخصیت عرفانی او را باید جلوه ای از حقیقت آیه «انما یخشی الله من عباده العلماء» دانست. آنان که از نزدیک با او سیر کرده اند می دانند تا چه پایه و اندازه به خدا باور داشت و از عظمت و قهر خدا هراسان بود. یکی از تکیه کلام های ایشان بود که می گفت: بعد از مردن غصه ها خواهیم خورد وقتی که ببینیم و دریابیم که چه خدایی داشته ایم و قدر ندانسته ایم! او از مهر و رحمت بی انتهای خدا می ترسید و واهمه داشت که حسرت قیامتش نشود. می گفت هراس باید داشت که مبادا در قیامت شرمنده باشد که به نسبت مهربانی خدا کار نکرده است.

ازآن زاویه ای که او می نگریست و رحمت بی پایان خدا را می دید، رنج خجالت و شرمساری بنده را درپیشگاه خدا می دید و آن را بسیار تلخ و هراسناک می شمرد. از آن بیم داشت که در پاس داشت لطف خداوند، به سبب سستی بنده ، کوتاهیی صورت بگیرد و حسرتی جاوید به دنبال بیاورد. در واقع این نگاه او حاصل این آیه بود که می فرماید «ان تقول نفس یا حسرتی علی ما فرّطت فی جنب الله..مبادا کسی فردا بگوید ای دریغا بر کوتاهی ها که در همسایگی خداوند کرده ام…».

گویا به همان اندازه که از عذاب و قهر و خشم خدا بیم وهراس به دل داشت از شرمندگی و کم کاری نیز ترسان و خائف بود. خدا ترسی و خداباوری سبب شده بود که در سلوک خویش و تربیت خلق، هیچگاه خستگی نشاسد و کوتاهی نکند. ترس از از خدا او را بر از دست گذاردن هر چیز دیگری، از شهرت گرفته تا نام و نان و عنوان، شجاعت بخشیده بود. راحت و آسان به راهی می رفت که خشنودی خدا را در آن جستجو می کرد. ابهت مادی و علمی و یا شهرت ها و آوازه ها برایش دلبری نمی کرد وآمد و شد دیگران و هیاهوی دنیازدگان به چشمش نمی نشست و خاطرش را مشغول نمی کرد. از سر خدا ترسی و قیامت اندیشی چشمش تنها نگران نیازهای معنوی مردم، و دین و خدای آنان بود.

خدا را چنان باور داشت که اگر دیگری خطا و گناه کرده بود او بود که خود می زد و چهره اش از درد و اندوه، سرخ و کبود می گشت و عیش اندکش را تا ساعت ها تلخ می کرد و بر گناه های دیگران نیز اندوه بار می نشست و بر آنان دل می سوخت که چرا چنان کرده اند.

خدا را چنان می شناخت که پاسداری از ادب حضورش را هیچ وقت فرو نمی گزارد. اگر سخنی -هر چند از سر شوخی- حتّی کنایه ای به عظمت و جلال خداوندی داشت آزرده می گشت و چون مجال مناسب می یافت از آن خطا، هشدار می داد. در احوال دلشدگان محبت الهی نقل است که یکی از عارفان را حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می‌کرد و هر کجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می‌دادی اکنون سر می‌اندازی گفت: می‌پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقتی و معرفتی یاد می‌کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می‌گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند (تذکره الاولیاء، عطار، ذکر احوال شبلی) به یقین چنین حس و حالی از محبت و ادب گزاری در برابر خداوند سرچشمه می گیرد و به میزان حضور قلب اهل الله  و توجه تامّ آنان به حضرت احدیّت بر می گردد.

می فرمود حاج شیخ عادت داشت که در اثنای موعظه گاه گاهی این جمله را بگوید؛ «کار خدا که به کار آدم شباهت ندارد». مقصود شیخ آن بود که کار خدا متناسب با بزرگی و خدایی اوست و قابل قیاس با کار بندگان نیست. اما این سخن که مایه ای از طنز داشت، مرا آزرده می کرد و می اندیشیدم که شیخ نباید این جمله را بر زبان بیاورد زیرا استخفافی در حق خدا در آن است. این بود تا بالاخره درفرصت و خلوتی ، و با حالت خجالت، به شیخ عرض کردم که من این جمله شما را نمی پسندم زیرا جانب عظمت خدا را کوچک می نماید – و به تعبیر امروزین ما، کژتاب است-

حاج شیخ لحظه ای به فکر فرو رفت و بی درنگ سر برداشت و فرمود راست می گویی! من توجه نداشتم، گفتن این جمله درست نیست، یادم بیاور که دیگر بر زبان نیاورم.

خداباوری و خدا ترسی اش فقط از الفاظ و عباراتی که می گفت فهمیده نمی گشت  بلکه در حالت فرمانبرداری و اطاعتش از دستورات و احکام الهی آشکارا دیده می شد. به انجام تکلیف خود، وسواس داشت و سماجت و پافشاری می کرد. روزی از نماز مسجد برخوردار به خانه برگشته بود که هنگام پیاده شدن از خودرو، تنه اش به آینه خودرویی که در آنجا پارک بوده بر می خورد و آینه در جای خود قدری حرکت می کند و جابجا می شود. چون صاحب خودرو نبوده و کسی از همراهان او را نمی شناسد می گوید  شما بروید و من اینجا می مانم تا راننده ماشین بیاید. هر چه می گویند که این جابجایی چیزی نیست و کسی از این بابت شاکی نمی شود ایشان نمی پذیرد تا بالاخره یکی از افراد که مورد اطمینان او بوده  در آنجا می ماند تا راننده برسد و از او کسب تکلیف کند.

حلاج معانی بود

روزی با همسرم در حال قدم زدن بودم و در فضای خاطر خود به قیامت می اندیشیدم در حالی که رحمت خدا بر آسمان دلم سایه گسترده بود؛ به او گفتم: من امروز حرفی با خدای خوب و مهربان دارم که دوست دارم تو هم آن را بشنوی. چه می شود در آن روزی که همه خلق زنده می شوند و در انتظار و ابهام و دلهرۀ دادگری خدا به سر می برند، خدا من و تو را از راهی جدای از مردم، جوری که نبیند و ندانند، پنهانی به بهشت ببرد؟! این که برای او ساده و آسان و برای من و تو نعمتی بی اندازه است.

او هم بی فاصله ای در جوابم گفت: راستی! کاش خدا با من و تو همین می کرد. و چه خوب می شد.

آن روز با این آرزوی شیرین گذشت تا این که چند روز دیگر به باغ های علی آباد رفته بودم، وقتی بالای چشمۀ آب، در خدمت حاج سید جواد آقا نشسته بودم. یاد گفت وگوی آن روز با همسرم افتادم. دیدم فرصت خوبی است. شرح آن آرزو را به ایشان گفتم. انتظار من این بود که از آرزوی بهشتی ما خوشش بیاید، اما او در حالی که نگاهی مبهم به من داشت فقط با لبخند سردی که داشت، گفته هایم را پاسخ گفت. دانستم که حرف مرا نپسندیده است. اما چرا؟ نمی دانستم.

من هم دیگر ساکت شدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که دوباره نگاهم کرد و با لحن آرامی گفت: این بهشت رفتن به درد نمی خورد. اگر آدم را این جوری به بهشت هم ببرند تلخ است. تازه وقتی به بهشت برسی غصه هایت شروع می شود، برای اینکه دیگران با تو نیستند و تو باید درد تنهایی را تجربه کنی. بهشت، با دیگران بهشت است.

این ها را گفت و ساکت شد و من در سکوت او فرو رفتم. لحظه هایی گذشت. دریغم آمد که به او نگویم که حق با شماست و من آرزوی خودخواهانه ای داشتم. این بود که خودم را راحت کردم و گفتم. و این بار پاسخم لبخند گرمی بود که بوی رضایت می داد. [۳]

تکلیف محور بود

آنچه می گفت و یا به انجام می رساند و یا در باره اش توقف و بلکه سکوت می کرد، همه به یک رشته وابسته بود و از یک نقطه فرمان می گرفت؛ تکلیف شناسی. او این رویه و منش را از استادش حاج شیخ به خوبی فرا گرفته بود که باید دید «خدا از من چه می خواهد!» خواست خدا برایش مهم بود نه آینده و اعتبار و شهرت و …هر آنچه که بتوان در برابر ارزش تکلیف برایش حسابی باز کرد و خیالاتی برایش در سر پخت. اگر وظیفه اش را روضه خوانی حضرت سید الشهداء (ع) می دید این منصب را به هیچ قیمتی بر زمین نمی گذاشت و سختی آن را با هیچ راحتی و عنوان دیگری عوض نمی کرد. همین جا وقت آن است که گفته شود اصلا او روضه خوانی اش را ازمنظر تکلیف انتخاب کرده بود. اگر تکلیف خود نمی دانست چندین دهه از عمر را به تبلیغ دین صرف نمی کرد و رنج گرماهای طاقت فرسا و گاهی سرماهای استخوان سوز را در روستاههای یزد و کرمان تحمل نمی توانست کرد. او از حاج شیخ این نکته را به درستی دریافته بود که تکلیف را به هر سختی که باشد باید بگزارد نه آن که مانند راحت طلبان اولین چیزی را که بر زمین می گذارند تکلیف است. شور تکلیف در جانش، ریشه در عشق خدایی او داشت. عاشق خدا بود و به فرمان او عاشقانه تن می داد. با افتخار می گفت «آبادیی در این محال نیست که من برای تبلیغ احکام دین به آنجا نرفته باشم، نه یک بار بلکه دهها بار، حتی ناحیۀ کرمان را نیز سال ها رفته ام، محرم و صفر یا رمضان یا عیر این ایام.» در ایام تحصیل روزگاری هم به قم عزیمت کرد اما طولی نکشید که دوباره به یزد برگشت و آینده های آن چنانی و آرزوهای پنهانی را از سر به در کرد و به کویر تشنۀ زادگاه اش بازگشت تا ساقی اهل دل گردد و کام مشتاقان را از زلال وعظ و حدیث پیشوایان دین(ع) سیراب کند. خاک عبیر آمیز نجف اشرف و صفای ایوان دلفریب آن نیز در برابر ارادۀ تکلیف شناس او نتوانست مقاومت کند و او باز هم به صحنۀ انجام تکالیفش بازگشت در حالی سر حلقۀ دل را در آن آستان جا گذاشته بود و پرندۀ خیالش پیوسته در آن سرای مینوی پر می زد و رنج هجران و اشک نیمه شبان را همیشه با خود داشت.

خودش در قالب تمثیلی زیبا می گفت همه وجودم عشق به زیارت امام رضاست. اگر روزی مرا اجازه زیارت ندهند و بگویند فقط یک بار میتوانی به زیارت مشهد بروی آن هم به اندازه زمانی محدود و تنها وسیله ی رفتن نیز، خوردوهای باری و سنگینی باشد که پانزده شانزده ساعت رفتنشان طول می کشد و من سوار بر یکی از اینها بشوم و در میانه راه خستگی ها و نامرادی ها و نق زدن های راننده و خرابی ها و توقف های خسته کنندۀ ماشین را به جان بخرم به عشق زیارت امام رضا(ع) تحمل می کنم و میروم اما همین که در کنار حرم پیاده شدم به من بگویند فقط پنج دقیقه فرصت زیارت داری و مجبوری که دوباره سوار ماشین بشوی تا تو را به یزد برگردانند. حالا وقتی که میخواهم به زیارت بروم یک پیرزن راهم را بگیرد و بگوید سید مسئلۀ شرعی دارم! می ایستم و جوابش را می دهم. پیرزن است خوب متوجه نشده است و دوباره می پرسد. من باز هم جواب می دهم تا وقتی که پاسخ شرعی اش را گرفت به من می گویند که وقتت تمام شد باید دوباره سوار ماشین بشوی و برگردی و اجازۀ ماندن نداری، از همان جا با چشم اشکبار به جانب روضه شریف امام رو می کنم و عرضه میدارم یابن رسول الله! زیارت شما برای من مستحب بود اما پاسخ دادن به پرسش پیرزن واجب! مرا ببخشید.» سوگند می خورد که به حق صاحب همان قبر شریف، رفتن کنار ضریح را وا میگذارم و به پاسخ پیرزن می پردازم! این روح شگفت و درک بزرگ از مقولۀ تکلیف را کجا می توان یافت؟ در کدام مدرسه این همت ها را آموزش می دهند؟ کجا می توان چنین روحیه هایی را به آسانی یافت؟ واقعا ساده اما دست نیافتنی است.

آن روزها که حاج سید جواد آقا، جوان و پر انرژی و خوش ذوق بود و بیانی روان و دلنشین داشت و از خط زیبایی نیز بهره مند بود و در آن روزگار طیفی از تحصیلکردگان حوزه، کم و بیش به کار کتاب و تألیف کشیده و جذب آن می شدند. در چنان روزگار و فضایی که فراهم شده بود می گفت یک وقت به سرم افتاد و هوای آن کردم که دست به قلم ببرم و کتاب بنویسم. برای استیذان و مشورت، مطلب را با حاج شیخ  در میان گذاشتم. «حاج شیخ پرسید می خواهی مؤلف بشوی؟ گفتم همین طورها. تاملی کرد و فرمود خوب است. و بعد ادامه داد؛ سید جواد! یادت باشد که فردا در گور از تو نمی پرسند که مؤلفی ولی می پرسند که مؤمن هستی یا نه! گفتم آقا فهمیدم.» این بود که باز به همان راه تکلیفی رفت که وظیفه می دانست تا پاسخ پرسش فردایش را آماده داشته باشد و فردای قیامت در پیشگاه خدای خود، سربلند بماند.

او تربیت یافته بود که به کار دیگران دخالت نکند به گونه ای که مصداق این سخن امام علی(ع) شده بود؛ «طوبی لمن شغله عیبه عن عیوب الناس، خوشا آن کسی که پرداختن به عیب خودش او را از عیوب دیگران بازداشته است.» (نهج البلاغه، دکتر صبحی صالح، خطبه ۱۷۶ ص: ۲۵۶) و در نقد و انتقاد دیگران نمی کوشید. به ویژه هم صنفان خودش و علی الخصوص افاضل و بزرگان روحانیت. با این همه آن چنان به تکلیف شناسی اهمیت می داد و برای آگاهی های تکلیفی اش ارزش و بها می دید که از انتقاد به گروه عالمان دین نیز در جای مناسب و مواقع سودمند آن پرهیز نمی کرد و حقیقت را پنهان نمی داشت. دریکی از سالهای اوایل دهه ۶۰، روزی در مسیر یزد به شمسی با ایشان توفیق همراهی داشتم. با راننده سه نفر میشدیم. در میانه راه، گفتگویی مبارک در میان بود و سخنانی نغز بر زبانشان می رفت. از جمله  در بخشی از کلامشان روی سخن را به نقد روش معمول افاضل حوزه در نجف و قم کشید و دردمندانه، با حالتی برافروخته رو به من کرد و سه بار گفت: « “به اجداد طاهرینم” فردای قیامت باید جواب این جوان های رها شده و از دست رفته را بدهند آنها که در قم و نجف، حاشیه پشت حاشیه، بر مکاسب ورسائل می زنند!» و چه درست می گفت؛ باید جواب بدهند! روزگار پر تنش تر شده بود و مسئولیت شناسی سنگین تری را طلب می کرد و البته همچنان طلب می کند. بی تردید، جای تکلیف شناسان بزرگ در دیار قرآن و قبیلۀ نهج البلاغه بسیار خالی است.

سنت گرای پیشرو

خوب می دانم که عبارت «سنت گرای پیشرو» عبارتی متناقض نماست ولی چه می شود کرد وقتی واقعیت زندگی او همین گونه بوده است. واقعیتی که او آن را زندگی کرده هر چند ما در تفسیر و تحلیلش مانده باشیم. شکی نیست که او را یکی از هواداران سرسخت سنت های دینی و مروجان آن باید به شمار آورد. اما نمی توان از نظر دور داشت که او با ایده های روشن و به ویزه به هواداری از روشنفکران مسلمان رویی باز و آغوشی گشوده داشت. دیدگاه اعتدال و مدارای سنتی او که بر گرفته از سیرۀ سلف صالح و امامان معصوم(ع) بود تکیه گاه او در این مسیر راهبردی به حساب می آمد.

او با آن که در دفاع سرسختانه از سنت های دینی فرو گذار نمی کرد ولی با دیدگاه های جدید که متکی به متون دینی و فضاهای نوپدید بود هم  به دیدۀ قهر و جدایی برخورد نمی نمود. به عنوان مثال هم چنان که به علامه مجلسی (ره) ارادت خاصی ابراز می کرد و ستایشگر تلاش علمی و اجتماعی وی در احیای میراث حدیث شیعه بود، در عین حال با یکی از منتقدین سرشناس علامه، اسطوره روشنفکری دینی در روزگار ما، یعنی زنده یاد دکتر شریعتی نیز بر سر جدال نبود بلکه اورا می ستود. روزی به اقتضای گفتگویی که پیش آمده بود و با من در این باره ها سخن می گفت با حالتی از اندوه آمیخته با احترام گفت که «حرف های شریعتی را نفهمیدند، او آدم مخلصی بود!» این حرف ها همان وقت که توسط ایشان گفته می شد و بر زبان می رفت برای من -در مقام شنونده- شگفت آور بود. انتظار طبیعی از چنان کسی با آن درجه از تعبد و تنسّک، حد اکثر سکوت از اظهار نظر در این باره ها بود در حالی که گفتار ایشان خلاف آمد عادت بود. برای همین بود که هیچ گاه فرزندان فاضل خود را که از وی حرف شنوی کامل داشتندد از پیوند با اندیشه های روشنفکرانه و حسینیه ارشاد در آن روزهای پر تنش، باز نداشت. بلکه فراتر از این در بارۀ یکی از مخالفان سرسخت و جامد اندیش دکتر شریعتی در آن ایام، که از قضای روزگار هم دیار او نیز هست، سخنانی از جنس نور و بلور معنا داشت که اکنون سر گفتن آن ندارم وآن مقال سنگین را به مجال فراخ دیگری -اگر تقدیر خدای مهربان باشد- وا می گذارم و می گذرم.

دقیق به خاطر نمی آورم که می گفت بعضی از کتاب های دکتر را خوانده ام یا تورق کرده ام، ولی هر کدام باشد نشان ازروحیۀ باز و ظرفیت بالای ایشان دارد که در چنان فضای جنجالی و غبارآلودی بی توجه به سمپاشی ها راه درست را رفته و به دیدگاه مترقی خود رسیده است.

چنین برخورد حکیمانه ای را در مسئلۀ مراکز آموزشی جدید آن روز هم می توان از او سراغ گرفت. او از برخوردهای تنگ نظرانه و متحجرانه با مظاهر نوین آموزشی، به دور بود. به همین سبب، اعضای خانواده و فرزندان برای تحصیلات جدید هیچ مانعی بر سر راه خود نداشتند و در سال های پیش از انقلاب در مقاطع دانشگاهی -علاوه بر مراتب حوزوی- به تحصیل اشتغال داشتند. افراد مرتبط با ایشان نیز نوعا در فعالیت های اقتصادی و اجتماعی جدید، پیشگام بوده و فراتر از مدار سنتی محیط بستۀ آن روز حرکت می کردند. البته شاید این مطلب برای برخی از جوان ترها چندان چیز شگفتی به نظر نیاید بنابر این لازم است یادآوری کنم که این گونه رفتار ها در آن روزگار، در حکم نوعی سنت شکنی بود که بسیاری از آن گریزان و هراسان بودند. برای نمونه، در سال هایی در همان نزدیکی ها یکی از مدعیان، شبانه مریدان را واداشته بود تا نیمه شب به دور از چشم مأموران حکومت، روی عبارت «و مسلمه» را در تابلوی سر در مدرسه ای را با قیر بپوشانند مبادا مردم منحرف شوند! و دختران خود را به مدرسه بفرستند! با آن که این کلمه جزیی از حدیث شریف نبوی است که «طلب العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه؛ طلب علم و دانش فریضه واجب بر هر مرد و زن مسلمانی است».

روی همین گونه مسائل بود که طیف های تحصیل کرده و روشنفکر نیز همانند مردمان سنتی به ایشان گرایش داشتند و به موعظه و راهنمایی اش دل می سپردند. آمد و شد چهره های روشنفکر به خانۀ ایشان امر پنهانی نبود. استاد دکتر مصطفی ملکیان – با اشتغالاتی که دارند- وقتی در مراسم ایشان حدود سه ساعت حضور یافته بود در پاسخ به پوزش زحمت فرزندان آن مرحوم، اظهار می کرد که من نمی توانستم در این مراسم شرکت نکنم.

امام موسی صدر یکی از چهره های اصلی روشنفکری در روحانیت شیعه بود که تعریف جایگاه وی شناخته شده و بی نیاز از یادآوری در این نوشتار کوتاه است. وی یکی از حامیان و همراهان شریعتی و حاشیه اش در لبنان، پناهگاه روشنفکران دینی مبارز شیعه بود. کسانی مانند دکتر ابراهیم یزدی، دکتر مصطفی چمران، دکتر شهید مفتح و دکتر صادق طباطبایی و دیگران. امام موسی صدر بزرگترین روحانی برجسته شیعه بود که در دمشق بر جنازه دکتر شریعتی نماز خواند و در ناحیه جنوبی بیروت با حضور چهره های سرشناس از مسلمانان روشنفکر و مبارز برای ادای احترام به شریعتی مجلس برپا کرد. امام موسی صدر به درستی، حلقه قدرتمند پیوند حوزه سنتی نجف و طیف روشنفکران شیعه بود و این از جهات بارز شخصیت ایشان شمرده می شود. از روشن بینی های حاج سید جواد همین بس که در چنان فضایی از یزد آرام، بدون هیاهو، با نامه نگاری خود و ارسال کمک های مالی برای امام موسی صدر، پلی زد، نه تنها میان یزد و بیروت، بلکه -به حقیقت- میان سنت و نوگرایی پل می زند و آگاهی خود را از جایگاه نواندیشان مسلمان، عملا نشان می دهد. پشتیبانی از موسی صدر معنایی چز حمایت آشکار از جریان یاد شده نداشت.

روابط طولانی و دیدارهای مکرر استاد علامه حکیمی با ایشان که گاهی بیش از ساعتی به درازا می کشید را شرح و بسط دیگری لازم است. او نیز وصی شرعی دکتر شریعتی است که در حوزه اندیشه شیعی جایگاه ویژۀ خود را دارد. بسیاری از ارتباط های علامه حکیمی در چهل سال اخیر، به گونه ای به بیت حاج سید جواد برمی گشت.

بخشی از چهره های سیاسی روشنفکر نیز کم و بیش و یا دیر و زود با ایشان پیوند داشته و حتی اگر دیر آمده اند ولی خیلی زود انس گرفته اند. دکتر غلامعلی رجایی مشاور ارشد حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی رییس مجمع تشخیص مصلحت، یکی از کسانی است که حدود دو ماه پیش از وفات حاج سید جواد، اولین و آخرین دیدارش را با او داشته است. ایشان گزارش خوبی از دیدار خود با حاج سید جواد دارد که خواندنی است.

دکتر رجایی در بخش هایی از این گزارش می نویسد: «… برنامه بعدی من دیدار با حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سید جواد آقای حیدری بود. روحانی عارف و مسنی که شاید ازعلمای دهه ۱۰ و۲۰ شمسی در ایران کمتر کسی همانند او باقی مانده باشد. نزدیک به یک ساعت در محضرشان بودم. چقدر نسل جوان ما از دسترسی به چنین سرمایه‌های معنوی محرومند؛ سرمایه‌هایی که از این پس شاید دسترسی به آنها کمتر ممکن باشد… راجع به وضعیت دینداری در جامعه نگران بود و با کنایه گفت: بعضی‌ها شب ها گریه می‌کنند که چرا دستاوردهای زحمات رسول خدا و دین خدا دارد به دلیل عملکرد بد عده‌ای از بین می‌رود! در رد اهل ظاهر و اصحاب تظاهر و خالی از عمل فرمود: گول آدمهای به ظاهر مسلمان و مسجدی را نخور. یکی پس از اینکه به ناچار در فتح مکه در سال ۸ هجری مسلمان شد، زودتر از همه به مسجد می‌آمد و دیرتر از همه از مسجد بیرون می رفت؛ اما به گردنش بت آویزان بود…»

در جریانات سیاسی اخیر از نزدیک شاهد بوده ام که دیدگاه های شخصی ایشان تا چه اندازه روشن و مقبول و خردمندانه و فراتر از دیدگاه های معمول حتی چهره های سنتی بود. در مسائل زندگی شخصی نیز به دست آوردهای معتبر در دانش جدید بها می داد و در عمل به بسیاری از نتایج تحقیق های علمی پای بند بود و دیگران را نیز به آن فرا می خواند.

ابیاتی در شرح ارادتی از دور

پایان این بخش از نوشتۀ کوتاهم را در وصف آن نامبردار مرد معنویت و ایمان و مردم دوستی، به سروده ای اثر طبع استاد عبدالله آقایی تویسرکانی اختصاص می دهم. ایشان  با آن که دیداری با حاج سید جواد نداشته اما ارادت غائبانه اش را در قالب ابیاتی در وبلاگ خود چنین نوشته است:

به یاد حضرت حاج سید جواد آقای حیدری تقدیم به عزیزم حاج آقای انصاری

آیت الحق حضرت جواد آقای حیدری به ملکوت اعلی پیوست .

آب صدچشمه، وضوی جان او

یاد حق شد روضۀ رضوان او

تربیت از مکتب اهل ولا،

آیتی از سبحۀ امکان او

لعبتِ شیرین لبِ شیرین سخن

حق شده حکّ برلب و دستان او

قامت پیر دلیلش می کشد

حالیا روح پر از ایمان او

ضامن فضل کثیرش گشته است

رحمت گسترده اندر خوان او

تا تماشایی ترین صحن افق

جلوه دارد صورت تابان او

وه که از فقدان او عالم شده

آتشین خو از سر حرمان او

در دلم دارم غبار حسرتش

آه، از این رفتنِ این سانِ او

قامت صدها غزل خَم می شود

از نگاه نافذ و حیران او

یاد او در دل بسی غوغا کند

حرمت دل می کند اعلان او

یادگار صالحان مکتبی

دوستی با عارفان در جان او

با تمام دوستدارانش بگو

هرچه می دانی تو از احسان او

کفر و ایمان در ید بیضا بدید

وادی سینا شده ایوان او

تا شد از دست عزیزانش بلند

آمد استقبال او قرآن او

آیت حق شد جواد حیدری

پر شد از جام ولایت جان او

یاد او در دل چه غوغا می کند

وای من شد این سحر هجران او

سرو آزاد کویر یزد اوست

تا قیامت می کِشد پایان او

روحش شاد و راهش پر رهرو باد! [۴]


[۱]  شاید بیشترین گرایش به فقه و تلاش در این باره به دورۀ پس از سید محمد کاظم یزدی(۱۲۴۷- ۱۳۳۷  ق) صاحب عروه الوثقی تعلق داشته باشد. تلاش فقهی عالمان برخواسته از یزد، البته در همان رتبه پیش نرفت بلکه به نوعی به فقه کاربردی یا فراوری فروعات فقهی، کمک رسانی به فقیهان، حلقۀ استفتائات فقهی مراجع، دفتر مراجع و مسئله گویی تمایل یافت و هنوز نیز در همان قالب ها به راه اصلی خود ادامه می دهد. هم چنان که گرایش به اخلاق عملی دوران معاصر در یزد، مدیون حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانی(۱۲۹۵- ۱۳۷۸ ق) است. او نیز در نجف یکی از شاگردان سید محمد کاظم طباطبایی و آخوند خراسانی بود.

[۲] در کتاب شریف کافی بابی است با عنوان «باب شوخى و خنده‏» که این پنج حدیث از ابتدای آن باب در اینجا ذکر می شود.

۱-معمر بن خلاد می گوید از حضرت رضا (ع) پرسیدم و گفتم: قربانت گردم مردى در میان جمعى است و سخنى بمیان آید و آنها شوخى کنند و بخندند؟ فرمود: باکى نیست تا آنجا که نباشد- و گمانم که مقصودش زشتی بود- (یعنى در صورتى که به فحش و هرزه گوئى نکشد، و زشتی در آن نباشد) سپس فرمود: یک عرب بیابانى بود که نزد پیامبر(ص) مى‏آمد و هدیه برای ایشان مى‏آورد و همان جا می گفت: بهاى هدیه ما را بده! و رسول خدا (ص) به خنده می افتاد. این بود که گاهی که اندوهگین‏ می شد می فرمود: آن عرب بیابانى چه می کند؟ کاش نزد ما مى‏آمد.

۲- حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمنى نیست جز اینکه در او دُعابه هست، من عرضکردم: دعابه چیست؟ فرمود: روحیۀ مزاح.

۳-یونس شیبانى گوید: حضرت صادق (ع) پرسید: شوخى کردن شما با همدیگر چگونه است؟ عرض کردم: اندک است، فرمود: این گونه نباشید زیرا شوخى از خوش خلقى است، و تو بدان وسیله برادرت را خوشحال و مسرور کنى. رسول خدا (ص) هم با دیگری شوخى می کرد و برای این که او را شاد و مسرور کند.

۴-عبد اللَّه بن محمد جعفى گوید: شنیدم حضرت باقر علیه السلام می فرمود: خداى بزرگ کسی را که میان جمع شوخ طبعی می کند دوست دارد البته در صورتى که زشتی در کار نباشد.

۵-حضرت صادق علیه السلام فرمود: خنده مؤمن تبسم است.

بَابُ الدُّعَابَهِ وَ الضَّحِکِ‏ «۲»

۱- مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ الرَّجُلُ یَکُونُ مَعَ الْقَوْمِ فَیَجْرِی بَیْنَهُمْ کَلَامٌ یَمْزَحُونَ وَ یَضْحَکُونَ فَقَالَ لَا بَأْسَ مَا لَمْ یَکُنْ فَظَنَنْتُ أَنَّهُ عَنَى الْفُحْشَ ثُمَّ قَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص کَانَ یَأْتِیهِ الْأَعْرَابِیُّ فَیُهْدِی لَهُ الْهَدِیَّهَ ثُمَّ یَقُولُ مَکَانَهُ أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِیَّتِنَا فَیَضْحَکُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ یَقُولُ مَا فَعَلَ الْأَعْرَابِیُّ لَیْتَهُ أَتَانَا.

۲- عِدَّهٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ شَرِیفِ بْنِ سَابِقٍ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ أَبِی قُرَّهَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ فِیهِ دُعَابَهٌ قُلْتُ وَ مَا الدُّعَابَهُ قَالَ الْمِزَاحُ‏.

۳- عَنْهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ عَنْ یَحْیَى بْنِ سَلَّامٍ عَنْ یُوسُفَ بْنِ یَعْقُوبَ عَنْ صَالِحِ بْنِ عُقْبَهَ عَنْ یُونُسَ الشَّیْبَانِیِّ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع‏ کَیْفَ مُدَاعَبَهُ بَعْضِکُمْ بَعْضاً قُلْتُ قَلِیلٌ قَالَ فَلَا تَفْعَلُوا «۳» فَإِنَّ الْمُدَاعَبَهَ مِنْ حُسْنِ الْخُلُقِ وَ إِنَّکَ لَتُدْخِلُ بِهَا السُّرُورَ عَلَى أَخِیکَ وَ لَقَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُدَاعِبُ الرَّجُلَ یُرِیدُ أَنْ یَسُرَّهُ.

۴- صَالِحُ بْنُ عُقْبَهَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْجُعْفِیِّ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع یَقُولُ‏ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یُحِبُّ الْمُدَاعِبَ فِی الْجَمَاعَهِ بِلَا رَفَثٍ‏ .

۵- عِدَّهٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ کُلَیْبٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: ضَحِکُ الْمُؤْمِنِ تَبَسُّمٌ. (الکافی (ط – الإسلامیه)، ج‏۲، ص: ۶۶۴-۶۶۵)

[۳]  حسین انصاری، چهارم آبان ۱۳۸۸

http://hadeian.blogfa.com/8808.aspx

[۴] عبدالله آقایی تویسرکانی، (استاد دانشگاه و درس آموخته در رشته فلسفه ) دوشنبه دوم تیر ۱۳۹۳

http://kusha49.blogfa.com

منبع مقاله : سایت شخصی حسین انصاری نگاه تازه
Print Friendly

۲ نظر برای این مطلب

  1. خدایش رحمت کناد …

  2. آی …..
    ای دریغ و حسرت همیشگی
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می‌شود!
    به نقل از قیصر امین پور و در وصف حسرت ما
    استاد مثل همیشه قلم شما به خوبی و زیبایی حق مطلب را ادا کرده است.

یک نظر بگذارید